loading...
وبلاگ ایرانیان
sadegh بازدید : 439 جمعه 24 دی 1389 نظرات (0)

دو برادر و يک نجار

 

دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود، زندگي مي كردند. يك روز به خاطر يك سوء تفاهم كوچك، با هم جرو بحث كردند. پس از چند هفته سكوت، اختلاف آنها زياد شد و از هم جدا شدند.

يك روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز كرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت:«من چند روزي است كه دنبال كار مي گردم، فكركردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امكان دارد كه كمكتان كنم؟»

 برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من يك مقدار كار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن، آن همسايه در حقيقت برادر كوچك تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام كرد تا وسط مزرعه را كندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين كار را بخاطر كينه اي كه از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت:« در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم.»

نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من براي خريد به شهر مي روم، اگر وسيله اي نياز داري برايت بخرم.» نجار در حالي كه به شدت مشغول كار بود، جواب داد:«نه، چيزي لازم ندارم.» هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در كارنبود. نجار به جاي حصار يك پل روي نهر ساخته بود.

كشاورز با عصبانيت رو به نجار كرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟» در همين لحظه برادر كوچك تر از راه رسيد و با ديدن پل فكركرد كه برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي كندن نهر معذرت خواست.

وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد كه جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است. كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم.»

راستي تا به حال براي چند نفر پل ساخته ايم؟!

sadegh بازدید : 382 جمعه 24 دی 1389 نظرات (0)

داستان آموزنده "مورچه و سلیمان نبی" - www.RadsMs.com

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

بقیه در ادامه مطلب 

درباره ما
برای دوست داشتنت واژه کم می آورم...برای چشمانت وقتی همه ابرهای عالم در آن جمع میشوند تا ببارند.برای دستانت که وارثان آرامش زمینی خداوند خدایند و برای لبهایت وقتی دوستت دارم را سرود معراج قلب من میسازد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 52
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 75
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 87
  • باردید دیروز : 707
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 873
  • بازدید ماه : 1,530
  • بازدید سال : 4,843
  • بازدید کلی : 282,670